سلام ای عشق !

دلنوشته های من و شعرهای خواستنی

سلام ای عشق !

دلنوشته های من و شعرهای خواستنی

بانوی غزل و... مردی که یک پا ندارد

سلام

انگار به دلم افتاده بود سیمین روزهای آخرش را می گذراند نشان به این نشانی آخرین پست همین وبلاگم را  دهم تیر 93به دو غزل زیبایش اختصاص دادم ! غافل از اینکه بانوی غزل ایران 48 روز دیگر روی در نقاب خاک خواهد کشید !

عبدالجبار کاکایی شاعر همتبار و هم استانی ما می‌گوید:

سیمین بهبهانی در غزل تحول ایجاد کرد و با گسترش دادن اوزان غزل سنتی و انتخاب زبانی متفاوت، بین غزل دیروز و امروز پلی ایجاد کرد.

 او در گفت‌وگو با خبرنگار ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، اظهار کرد: مهم‌ترین دستاوردی که ایشان داشتند، در حوزه فرم شعر، همان تحولی بود که در غزل ایجاد کردند. ایشان با گسترش دادن به اوزان غزل سنتی و انتخاب زبانی متفاوت، پلی بین غزل دیروز و امروز ایجاد کردند

 


کاکایی همچنین می گوید: البته خانم بهبهانی تنها به اعتبار این نوآوری طرف توجه محافل اجتماعی و ادبی نیست. قرار داشتن ایشان در کنار مردم و رفتار منتقدانه ایشان و توجه‌شان به همه موضوعات اجتماعی جامعه ایران اعم از جنگ تا مبارزات سیاسی، چهره وجیه‌المله‌ای از ایشان ساخت و موجب شد اغلب جریان‌های سیاسی - علی‌رغم تفاوت دیدگاه - همان‌طور که به قیصر امین‌پور احترام می‌گذارند، برای ایشان احترام و نقش مادرانه قائل باشند!


غزلی از سیمین

شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد

 خشم است و اتش نگاهش یعنی :تماشا ندارد

  

 رخساره میتابم از او اما به چشمم نشسته

بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد

  

بادا که چون من مبادا چل سال رنجش پس از این

خود گرچه رنج است بودن (بادامبادا) ندارد

  

 تق تق کنان چوب دستش روی زمین مینهد مهر

 با انکه ثبت حضورش  حاجت به امضا ندارد

  

  بر چهره سخت و خشکش پیدا خطوط ملال است

یعنی با کاهش تن  جانی شکیبا ندارد

  

 گویم که با مهربانی  خواهم شکیبایی از او

 پندش دهم مادرانه گیرم که پروا ندارد

  

 رو میکنم  سوی او باز تا گفت وگویی کنم ساز

 رفته است و خالی جایش  مردی که یک پا ندارد

                                                                                      

          سیمین بهبهانی


نتیجه تصویری برای شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد



و کاکایی  در استقبال از این غزل اینگونه می گوید :


مردی که یک پا ندارد

 

 

" شلوار تاخورده دارد " پیر است و پروا  ندارد

آن نوجوانی که گفتی :" از بیست بالا ندارد "

 

رفته ست عمری ز دستش ،دیده ست بالا و پستش

تنهاست با چوب دستش ،"مردی که یک پا ندارد"

 

تن خسته ی دشمنش بود ،دل بسته ی میهنش بود

زخمی که روی تنش بود، با او مدارا ندارد

 

رنجش به غایت گرانبار، پارش فزون تر ز پیرار

پاداش آن روح سرشار ، روحی که همتا ندارد

 

رنجیده از هر هیاهو ،دلخسته از هر تکاپو

برگشته ،در سینه ی او ، عشقی که حالا ندارد

 

برگشته با پای خسته، این جان از خویش رسته

از زندگی چشم بسته، یعنی تماشا ندارد

 

برگشته با مهر و کینش، دنیاست ست میدان مینش

سهمی ازین سرزمینش، با خویش اما ندارد

 

    
         عبدالجبار کاکایی