لبت نــــه گــــوید و پیداست مـیگــــوید دلــــت آری
که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری
دلت مــــیآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمیرنجـــــم اگــر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من
مبادا لحـــــظهای حتــــی مرا اینگونــه پنداری
ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
بـــه شرطی کـــــــه مرا در آرزوی خویش نگذاری
چــــــه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقـــی میکند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری
صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگـــــر چــــه بر صدایش زخمـــها زد تیـــــــغ تاتاری
در این دنیا سراب محکوم است به پوچی... پرستو محکوم به کوچ کردن...
شمع محکوم به اشک ریختن... خارها محکوم به تنهایی...
روز محکوم به غروب کردن... شب محکوم به رسیدن...
قلب با همه ی پاکی وصداقتش محکوم به دوست داشتن
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو ، بی باک تر از شیرم ...
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر ...
{ مولانا }
آرزویم با تو بودن است ،
اما نه به بهای پا گذاشتن بر آرزوی تو ،
آرزویم این است که ،
بخواهی و بمانی ،
نه اینکه بمانی به خواهشم ...!
سلام دوست خوب.
مرسی از حضورت در وبم.
وب خوبی داری.
پایدار باشی
سلام
قلمت سبز
ممنونم قربان
به ما هم سر بزنید
سلام !حتما
قهر مکن ای فرشتهروی دلارا
ناز مکن ای بنفشهموی فریبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا
شاخهی خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعلههای خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین
چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا
ناز تو را میکشم به دیدهی منت
سر به رهت مینهم به عجز و تمنا
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زیباییام ، اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها
بوی بهار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
خندهی گل را ببین به چهرهی گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا
ساقی من ، جام من ، شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وز لب گرم تو بوسههای گوارا
لب به لب جام و سر به سینهی ساقی
آه که جان میدهد به شاعر شیدا
از تو شنیدن ترانههای دلانگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن بس کن ز بیوفایی بس کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ
شاید با این سرودهای دلاویز
بار دگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا
salam
merci az shoma...
بین آدم ها فقط باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه...
کسی که قدش به عشق نمیرسه غرورتم بذاری زیر پاش
بازم بهش نمیرسه...
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او:…
"نازنینم آدم…با تو رازی دارم…!…اندکی پیشتر آی…"
آدم آرام و نجیب، آمد پیش….زیر چشمی به خدا می نگریست…!!
محو لبخند غم آلود خدا…!! دلش انگار گریست…!!!
قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید:
"نازنینم آدم…!! یاد من باش…که بس تنهایم…!!"
بغض آدم ترکید…گونه هایش لرزید..!!
به خدا گفت:
"من به اندازه ی گلهای بهشت….نه…من به اندازه ی عرش…نه…نه…
من به اندازه ی تنهاییت…ای هستی من….دوستدارت هستم…!!"
سلام ممنون از نظری که گذاشته بودین
شعر خیلی زیبایی بود
کاش صاحب برسد ،بنده به زنجیر کند
ماجوانان همه را در ره خود پیر کند
کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد
با نگاهش به دل غمزده تاثیر کند
باران گرفته ام به هوای شکفتنت
جاری در امتداد ترک خورده تنت
با اشک های ریخته در پای گونه هات
با دست های حلقه شده دور گردنت
من متهم به رابطه با واژه تو أم
مظنون به دستکاری گل های دامنت
افسوس ، تاب صاعقه ام را نداشتی
با اولین نوازش من سوخت خرمنت
این گرگ و میش وقت طلوع است یا غروب
در چشم های نیلی مایل به روشنت...
امیر سنجوری
زیبا بود !
مرسی
سلام، ممنون از دعوت.
من با شعر بزرگ میشم، هرجا رد شاعری باشه من بوی عاشقی رو حس می کنم.
شعرهای استاد بهمنی همیشه حس خوبی به خواننده میده
سپاس
سلام!
ممنونم از حضورتون
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست
گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-
برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم! کافیست
محمد علی بهمنی