مثنوی اول " آن اتفاق... " از زنده یاد نجمه زارع
شب است و باز چراغِ اتاق میسوزد
دلم در آتش آن اتّفاق میسوزدهنوز آخر این این اتفاق روشن نیست
.................................................................................................................................................................
مثنوی دوم " خواب 3 " از شاعر همشهری ام بهروز یاسمی
ای نگـــــاهت نخی از مخمل و از ابـــریـشــــــم
چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم
بــه تو آری به تو یعنی به همان منظر دور،
به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
کــــــــــه سراغش ز غزلهای خودم میگیری ؛
بـــه تبسم ، بـــــه تکلف ، به دل آرایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
بــــه همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانــــــــــــــم شده است،
در من انگار کسی در پی انکار من است ،
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است،
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگیش
میشود یک شبه پی برد به دلداد گی اش
یک نفر سبز ، چنان سبز ، که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اســــــم کسی ورد زبانــــــــم شده است ...
آی بی رنگ تر از آینــــــه یک لحظه بایست ؛
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگــــــر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست ؛
پس چرا رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟
حتـــم دارم کـــــــه تویی آن شبح آینه پـوش
عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود،
آن الفبا کـــــه همــه ورد زبانـم شده بود ...
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است ،
و تماشاگه این خیل تماشا شده است؛
آن الفبــای دبستانی دلخــواه تـویــی ...
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
آدم های تنها
آزروهای کوچکی دارند
شبیه اینکه که کسی
در خانه را به رویشان باز کند.
...
طاهره قصدی
هر روز لبم ترانه ی غم اموخت
هر روز دلم درس شکستن اموخت
پروانه ترین عاشق تاریخ منم
اما شده ام اسیر شمعی که نسوخت!
من ماهیِ خسته از آبم.
تن میدهم به تو
تورِ عروسیِ غمگین
تن میدهم به علامتسوالِ بزرگی
که در دهانم گیر کرده است
گروس عبدالملکیان
نظر با من مباز این سان، مپیچ این سان به پرهیزم
که تابم نیست تا با وسوسههای تو بستیزم
لبت زین سان که بیپروا به مهمانیم میخواند
سیاوش نیز اگر باشم زکف رفته است پرهیزم
به این آرامش غمناک عادت کردهام دیگر
به اغوایی از این گونه به طغیان برمیانگیزم
نگاهت راه صد صنعان به یک جولان تواند زد
که باشم من که با این غول زیبایی درآویزم؟
تو از من بگذر ای جادوی چشم ما! که از طیفت
من آن گنجشک مسحورم که نتوانم که بگریزم
مرا از تو رهایی نیست تا در پردههای جان
شباشب با خیالم طرح چشمان تو میریزم
حسین منزوی
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█
_______█
آدم ها لالت می کنند...
بعد هی می پرسند...
چرا حرف نمی زنی؟؟!
این خنده دارترین نمایشنامه ی دنیاست...
زندگی عشق است ُُعشق افسانه نیست آنکه عشق آفرید دیوانه نیست
عشق آن نیست که در کنارش باشی عشق آن است که به یادش باشی
شعر اولت فوق العاده زیباست
بی نهایت لذت بردم