سلام ای عشق !

دلنوشته های من و شعرهای خواستنی

سلام ای عشق !

دلنوشته های من و شعرهای خواستنی

دو مثنوی زیبا و عاشقانه


مثنوی اول " آن اتفاق... " از زنده یاد نجمه  زارع


شب است و باز چراغِ اتاق می‌سوزد

دلم در آتش آن اتّفاق می‌سوزد

در این یکی دو شبه حال من عوض شده است
و طرز زندگی‌ام کاملاً عوض شده است

صدای کوچه و بازار را نمی‌شنوم
و مدتی‌ست که اخبار را نمی‌شنوم

اتاق پر شده از بوی لاله‌عباسی
من و دومرتبه تصمیم‌های احساسی

اتاق، محفظه‌ی کوچک قرنطینه
کنار پنجره... بیمار... صبحِ آدینه

کنار پنجره بودم که آسمان لرزید
دو قلب کوچک همزاد همزمان لرزید

نگاه‌های شما یک نگاه عادی نیست
و گفته‌اید که عاشق‌شدن ارادی نیست

چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد
تب تکلّف تقدیر زیر و رویم کرد

تو حُسنِ مطلع رنجیدن و بزرگ شدن
و خط قرمز دنیای کودکانه‌ی من

من و دوراهی و بیراهه‌ها و زوزه‌ی باد
و مانده‌ام که جواب تو را چه باید داد

شب است و باز چراغ اتاق می‌سوزد
به ماه یک نفر انگار چشم می‌دوزد

چگونه می‌گذرند این مراحل تازه؟؟...
هزار پرسش و خمیازه پشت خمیازه

هوای ابری و اندوهِ باید و شاید
هنوز پنجره باز است و باد می‌آید

چه‌قدر خسته‌ام از فکرهای دیرینه
به خواب می‌روم این‌جا کنار شومینه

چراغ خانه‌ی ما نیمه‌روشن است انگار
و خواب‌های تو درباره‌ی من است انگار

چراغ خانه، چراغ اتاق روشن نیست

هنوز آخر این این اتفاق روشن نیست


.................................................................................................................................................................


مثنوی دوم " خواب 3 " از شاعر همشهری ام بهروز یاسمی


ای نگـــــاهت نخی از مخمل و از ابـــریـشــــــم

چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم

بــه تو آری به تو یعنی به همان منظر دور،
به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
کــــــــــه سراغش ز غزلهای خودم میگیری ؛

بـــه تبسم ، بـــــه تکلف ، به دل آرایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

بــــه همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانــــــــــــــم شده است،

در من انگار کسی در پی انکار من است ،
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است،

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگیش
میشود یک شبه پی برد به دلداد گی اش

یک نفر سبز ، چنان سبز ، که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اســــــم کسی ورد زبانــــــــم شده است ...

آی بی رنگ تر از آینــــــه یک لحظه بایست ؛
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگــــــر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست ؛
پس چرا رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟

حتـــم دارم کـــــــه تویی آن شبح آینه پـوش
عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود،
آن الفبا کـــــه همــه ورد زبانـم شده بود ...

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است ،
و تماشاگه این خیل تماشا شده است؛

آن الفبــای دبستانی دلخــواه تـویــی ...
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی